هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید ...
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید !

×××

یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم.

.
.
.
دیگه نیستم ! :)

آخرین مطالب

  • ۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۳ هعی.
  • ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱ عجب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک روزی با یکی از دوستان حرف میزدم ، بحث شغل شریف چوپان بودن -چوپانی - پیش آمد

بعد یادم آمد که وقتی بچه بودم ، تقریبا سه چهار سال و دقیقا پنج شیش سالم بود ، دلم میخواست چوپان بشوم.

خیلی جدی تصمیم چوپان شدن را داشتم.

یک دورانی نگرانی و دلهره ای به جانم افتاده بود که نکند دخترها نمیتوانند چوپان بشوند ؟ بعد تازه خودم را شیر کردم که فلانی ! فوقش میشوی اولین دختر چوپان !

وخب این خیلی خوب است که آدم اولین باشد ، بعد اینکه خیلی خوب است که آدم آخرین باشد و کلا اینکه آدم وسط این دو تا باشد بد است.

بعدش خدا رحم کرد و داستان موسی و دختران حضرت شعیب که چوپان بودند را شنیدم ، بچه بودم زیاد داستان های پیامبران را میخواندم و خیلی با این چیزها کیف میکردم ، کلا آن موقع خیلی به خدا وصل میشدم ، نماز و قرآن و دعا و پیامبر و امام و مرجع تقلید و این مسائل و از همان ابتدا شیخیت در وجود من نهادینه شد ، یادم هست وقتی 7 سالم بود اصرار کردم که باید نماز صبح بخوانم ! طبعا پدر محترم اینجانب را بیدار کرد و من هم میخواستم کم نیاورم با چشمان نیمه باز شروع کردم به نماز خواندن...القصه وقتی نماز تمام شد پدرم گفت که هشت رکعت پشت سر هم خواندم .

همانطور که میبینید شیخکم از 7 سالگی یک پایش سر سجاده بوده و یک پایش جلوی تی وی ، ولی درواقع قسمت دومش را نگفتم چون لازم نبود بگویم ، یعنی خودتان باید بفهمید که بچه ی هفت ساله نصف زندگیش تی وی نگاه کردن است.اگر اینطور نیست پس آن بچه ی 7 ساله مشکل دارد ، تا مشکلش در تمام وجود بی وجودش رخنه نکرده ببریدش دکتر.

خلاصه وقتی فهمیدم که دخترها هم میتوانند چوپان شوند انگار کل دنیا را به من داده بودند !

و از آن روز هرکس میگفت کوچولو میخوای چیکاره بشی ؟ میگفتم چوپان ! و یارو پوکرفیس نگاهم میکرد :/ این نماد پوکر فیس هم نشانه ی شاخ بودن خیلی هاست ، یعنی مثلا برای یارو جوک میفرستی و یا یک چیزی که واقعا خنده دار است ،بعد پوکر فیس میفرستد می+ریند به آدم و احساس شاخی به خودش دست میدهد و آمار عمه اش را خراب میکند ، چون آدم آن موقع می تواندبلند بلند فحش خوار مادرعمه بدهد ، ولی اگر دختر باشد نمیتواند بلند بلند فحش خوارمادر عمه بدهد وباید توی دلش فحش بدهد ولی کلا باید فحش بدهد که کینه نشود توی دلش و آینه ی قلبش را زنگارینه نکند.

میگفتم

به خاطر بعضی چیزها انتظار داشتند که بگویم دکتر و دندانپزشک و مهندس و... همینکه انتظار نداشتند بگویم خلبان خیلی خوب است !×!

یک بار هم پدرم من را نشاند روی پایش ، گفت ببین دختره بابا ! هرموقع کسی گفت میخوای چیکاره بشی بگو دکتر بگو مهندس بگو چه میدونم ...اصلا خودت چی دوست داری ؟

-  چوپان !

- نه عزیزه دل بابا اینو نگو ، غیر از این چی دوست داری ؟

- نمیدونم بابایی ! هرچی تو بگی !

- خب بگو دکتر !

:|

و کلا انداختند توی دهان ما که "دکتر" !

هرچند الان کل دنیا را هم بدهند پزشکی نمیخوانم :/ میدانید از همین الان که هنوز پیش دانشگوهی هم نشدم و تازه سوم میرم ( واقعا سومی شدم ؟ ) از دانشگاه شهید بهشتی تلفن خانه مان را کنده اند که فلانی تورو خدا تورو قرآن بیا اینجا پزشکی بخون  دانشگاه ( این را دیگر نمیتوان نوشت دانشگوه ) شهید بهشتی بی تو صفا ندارد و مدیونی اگر موقع انتخاب رشته ی سال 96 دانشگاه ما را در رده ی اول قرار ندهی نزنی و شهید بهشتی را مزین نکنی.

ولی من بهشان گفتم که کارشان خیلی زشت است و نباید با این صحبت ها من را اغوا کنند که پزشکی بخوانم و  فرار مغزها نکنم و نروم توی هاروارد جامعه شناسی بخوانم .

ادامه ی چوپانی را میگفتم ( هی وسطش انگشتم چرت و پرت تایپ میکند و واقعا دست خودم نیست ، مثل دیشب که با یک نفر حرف میزدم و چرت و پرت میگفتم و حس میکردم که طرف به زور میخواند ، ولی خب اینجا دیگر مجبور نیستید به زور بخوانید ، چون من نمیفهمم که خواندید یا نخواندید و میتوانید یک پاراگراف  از همان وسط ها بخوانید و نظرتان درمورد همان یک پاراگراف باشد و مثلا من خودم را رنگ کنم که بله این علاف های بیکار کل این متن را خوانده اند که درموردش نظر میدهند، ولی بسوزد پدر تجربه ، من خودم میدانم که شما اگر حال خواندن این چیزها را داشتید میرفتید دیفرانسیلتان را میخواندید یا مثلا ژنتیک یا حتی عربی اختصاصی انسانی و فلان و بیصار و اینطوری چرخ صنعت مملکت را میچرخاندید.)

چوپانی شغل انبیاست و اصلا هم بد نیست.اگر بد بود شغل انبیا نبود و خب یعنی خیلی خوب است که شغل انبیاست . فقط چوپان های بیچاره توی کوه و کمر کلاس درس و دانشگاه و هایپر استار اصفهان ( این خیلی مهم است ) ندارند و تیتیش مامانی بار نمی آیند و وقتی خار رفت توی انگشتشان فریاد " مــــــــآمـــــــــــآن کجاییییی که بچت دستش کند فلج شد دیگه حالا چطوری مشقامو بنویسم " بر نمی آورند ، و حتی گرگ هم بهشان حمله کند جیکشان در نمی آید اما وقتی به گرگ حمله میکنند جیک گرگ ها که هیچ عر گرگ ها هم  در می آید.

چوپان های بیچاره خیلی گناه دارند ، یک عده بیشعور مسخره شان میکنند  (البته این بیشعورها همه را مسخره میکنند ) ، امکانات ندارند ، مثل خیلی چیزهای دیگر درک نمیشوند ( دَرَک نخوانیدا :/ ) ، خیلی چیزهارا توی زندگیشان نمیبینند و ندارند و آخرش هم کلا یک مشت بیشعور مسخره شان میکنند.این بیشعورها بیکارند و چون بیکارند مینشینند مسخره میکنند مثل همان دانشمند هایی که بیکارند و مینشینند فرمول اختراع میکنند - از آن فرمول های خاک برسری که قیافه شان به آدم میگوید " اگه میتونی حفظم کن " یا "اگه میتونی منو به کار بگیر" - برای همین میگویم حال داشته باشید و دیفرانسیل و ژنتیک و عربی اختصاصی انسانی را بخوانید و چرخ صنعت را بگردانید که اینطوری جور بیکارها را نکشیم.

هرچند چوپان هاخیلی چیزهای خوبی از همان چوپانی یاد میگیرند ، اینکه دربرابر مزخرف گویی ها و چرت وپرت های متراوشه از دهان خلق مفسد و متروک عقل و حسود و بخیل و آشغال و زالو صفت و شبه کفتار و بوزینه نما و در کل عبضی هیچی نگویند و لبخند بزنند و این مزخرف و چرت وپرت ها را مثل بع بع گوسفند و عرعر الاغ حساب کنند و با خودشان بگویند " این داره بع بع میکنه مثل گوسفندام ! وقتی گوسفندام بع بع میکنن من چیکار میکنم ؟ نی میزنم یا آواز میخونم دیگه تهش لبخند زدن و به طبیعت خیره شدنه ! خب الانم در برابر این حرف ها این کارو میکنم ! پس گلم شما هرچه قدر دلت میخواد عر بزن :)))  "

×××

آدم چهارپنج تا گوسفند را هم هدایت و رهبری کند قشنگ مدیریت یاد میگیرد.یعنی این هایی که مدیریت میخوانند باید یک واحد هم چوپانی پاس کنند تا یاد بگیرند اگر یک جایی با چهارتا آدم بلانسبت شما گوسفند روبه رو شدند کم نیاورند و مدیریتشان را به نحو احسن انجام دهند.

اصلا آدم یک مدت با گوسفند نشست و برخاست کند اعصابش هم درست می شود ، یعنی یا خیلی خورد میشود یا اینکه یاد میگیرد چگونه خورد نشود.اگر هم خیلی خورد شد فوقش گوسفنده را میکشد کباب میکند و با دوغ محلی که از آقای واحد-لبنیاتی واقع در خیابان کاشانی جلوی آپاسای و ریبوک - خریده  قائله را ختم میکند.

میبینید ؟ حتی نشست و برخاست با گوسفند هم برای آدم مفید تر از نشست و برخاست با خیلی هاست چون گوسفند ذاتش مفید است ودوغش خیلی خوشمزه است.

حالا خودم هم ممکن است بعدا ، یعنی بعد از کنکورم ، بروم تو یه دهات چوپان بشوم ، یعنی تابستان بعد از کنکورم را که یک عده می گویند خیلی بیخود است بروم چوپانی کنم تا یک مقدار باخود شود.

بعد پسر یکی از چوپان های آنجا ، که دست ِ بر قضا خیلی هم خوشگل است و خوشگل ترین پسر ده است و تمام دخترهای ده امید دارند بیاید بگیردشان ، سوار بر اسب سفید می آید سرکشی به گوسفندانش و یک هو ، کاملا یک هو من را میبیند و عاشق من میشود . چون آن پسره مثل حافظ خال لب دوست دارد ، چال لپ هم . 

و بعد آمار ما را در می آورد و میفهمد که ادبیات دوست داریم ، برایمان شعر میگوید و روی پلاکارد مینویسد و میگیرد دستش و توی ده راه میرود تا همه از عشق آتشین او باخبر شوند و بدین گونه خود را رسوا می نماید.( رسوای زمانه منم و فلان)

مضمون شعر بدین شرح است :

" اگر آن دخت دهکردی بدست آرد دل ما را / به خال مشکیش بخشم شترها و شکر ها را "

پ.ن.1: آن پسره ، همان پسره ی خوشگل که تنها پسرخوشگل دهاتشان است تک بچه است و تمام ملک پدرش می رسد به او ، از جمله گله ی گوسفندان ، دسته ی شتر ها و مزارع نی شکر که این دوتای آخری را به نام خال مشکی ما کرده. ( آرایه ی تلمیح)

"چال لپ ِ چهر دوست چاله ی دام بلاست / هرکه در این چاله نیست فارغ از این ماجراست "

شاعر در این مصراع سعی داشته مستغرق شدن خویش در چال لپ یار  که من باشم -از ماجرا دور نشوید - و زیبایی آن  را به رخ خوانندگان بکشاند.

بعدش من میفهمم که با پسره چه کار کرده ام و از کرده ی خویش بسی رنجور و ملول میگردم و از خود همی میپرسم که تورا چه شده است که چنین تک پور (پسر) بزرگ خان ده را شیفته و دلباخته ی خویش کرده ای که عنان از کف داده و خود را رسوا نموده است.

و بعدش که این را وجدانم از من پرسید ، اعصابم خورد می شود و وسیله هایم را جمع میکنم و در همان بحبوحه دوباره از دانشگاه شهید بهشتی زنگ میزنند که باید بیایی اینجا و من میفهمم که آن ها من را در دام خویش انداخته اند و در انتخاب رشته ی سراسری دانشگاه شهید بهشتی قبول شده ام و آنان به اهداف شوم خویش رسیده اند. 

بعد برای پسره نامه مینویسم که متنش به شما مربوط نیست و به من و پسره مربوط است ، ولی تویش یک شعری می نویسم با این مضمون :

" ای که با شلوار کردی ، دل ما را بردی و فلان" که بقیه نامه هم  مشخص است شکواییه و طلب بخشش و اظهار بازگشت به ولاد و خان و مانمان است.

آنگاه با قلبی سرشار از تاثر و غم و اندوه بار و بندیل بسته سوار بر توپولف شده به سوی تهران خیز بر میدارم و تن ذلت به پزشکی شهید بشهتی تهران میدهم

و شما چه قدر راحت نیم ساعت از وقتتان توسط من گوهی شد :-"

D:
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۷ نظر