دیشب به جرات از بهترین شب های زندگیم بود ؛ علی رغم تصور ذهنی م هنوز فراموش نکرده بودم و هنوز سیاه نشده بود همه چیز .
زنگ زدم زهرا
- زهرا کجایی ؟
+تو مترو
- کجا میخوای بری ؟
+بهشت
- بهشت ؟
+ بهشت زهرا
- آهان ؛ کجای بهشت زهرا ؟
+ پیش محسن
- محسن ؟ محسن کیه ؟
+ آره ؛ محسن ِ ما دیگه ، محسن قطاسلو .
-...
تمام اون دو ساعت نشسته بودم رو زمین زل زده بودم به دیوار ، و به حرفای آزار دهنده ای که شنیده بودم فکر میکردم ؛ رو قلبم سنگینی میکردن ، احساس میکردم یه لایه ی ضخیم از حال ِ بد روش رو گرفته و هیچ کاریش نمیتونم بکنم ، حتی گریه ام هم نمیومد .
همینجوری رفتم سمت کتابخونه ی بابام ؛ همینجوری یه کتابی اون گوشه ها دیدم ، همینجوری برش داشتم
"اصول تهذیب و تزکیه ی نفس"
داشتم ورق میزدم نگاش میکردم ؛ زهرا دوباره زنگ زد
+ چیکار میکنی ؟
- بغض.
+ چرا ؟
- رو به راه نیستم ؛ و تو تنها آدمی هستی که الان میتونم بهش بگم رو به راه نیستم و بفهمه ( در ادامه شروع کردم به تعریف کردن هر آنچه شنیده بودم و داشت درونمو متلاشی میکرد )
+ پیش محسن که بودم خیلی سفارشتو کردم ، محاله حالا که انقدر گفتم بهش هواتو نداشته باشه ؛ فقط ببین محسن خیلی مرامی کار میکنه ها ؛ باید مرام بذاری یه کاری بکنی یه عهدی چیزی ، بعد کمکت میکنه ، سال دیگه هم سی و یک فروردین میایم با هم ازش تشکر میکنی .
- نمیدونم زهرا ؛اگه بیام که سنگ تموم میذارم واسش ... میشه هر موقع بازم رفتی پیشش زنگ بزنی حرف بزنم باهاش ؟
+ آره حتما ؛
...
...
...
...
...
...
...
همینجوری داشتم میگشتم دعای کمیل رو تو مفاتیح پیدا کنم ، یهو صفحه ی مناجات التائبین باز شد ؛ به فال نیک گرفتم .
از دیشب سه بار قرآن باز کردم و هر سه بار یه چیز اومد ؛ یه چیزی که مفهوم دقیقش رو نمیفهمیدم ، , و اینکه اعصابم خورد بود ؛ چرا همش همین صفحه میاد ؟
.
.
.
.
از آزمون برمیگردین
به محسن فکر میکنین ؛ چرا اصلا "محسن " ؟
فکر میکنین به اتفاق بدی که براتون افتاد ؛ به مزاحمتایی که دست از سرتون برنمیدارن و ترسشون وجودتون رو گرفته ، به بی کسی و تنهایی ، به اینکه کسی نیست کمکتون کنه ، به انتهای هفتاد و پنج روزی که نمیدونین چی میشه...
...
میرین سراغ اصول تزکیه ی نفس
به طور اتفاقی تفسیر همون آیه هایی که سه بار اومدن واستون رو میبینین
میخندین
میفهمین خدا داره میبینه
خدا داشته میدیده
خدا همیشه میبینه .