همیشه عاقبت خودم شکستم و فدا شدم ...
این دوازدهمین متنی است که دارم مینویسم و پاک میکنم ؛ یعنی درواقع یازده تا قبل این نوشتم و پاک کردم و این دوازدهمی است ؛ حالا البته اینی که مینویسم هم چرت و پرت است اما رضایت بخش است برای خودم ؛ تو خود حدیث مفصل بخوان که آن یازده تا چه بوده اند.
امروز و در این ساعت همه ی رفقایم سر تست های زیست شناسی قلم چی هستند و من توی خانه لش کرده ام ؛ چون آزمونش به درد نمیخورد و برنامه ام جدا از کانون بوده و این ها
ولی بیشتر از این ، به علت اینکه من نیاز داشتم استراحت کنم ، طولانی بخوابم ؛ طولانی دراز بکشم و طلوع آفتاب نگاه کنم و به هیچ چیز فکر نکنم ، نرفتم ؛
کلا منظورم این است که نماندم توی خانه که خرخوانی کنم ، ماندم که تا ده صبح بخوابم و خواب های چرت و پرت ببینم ؛ خواب بچه های مدرسه وقتی همه شان داشتند درس میخواندند و من خواب بودم ؛ خواب قبولی آن ها وقتی من قبول نشده بودم و خواب بودم
میبنید ؟
خزعبل حتی توی خواب هم دست از سرم بر نمیدارد
مشاورم طی آخرین صحبت هایش اذعان داشت که " آدم میتونه یه دختر شیطون و پرانرژی باشه و زیاد هم نخونده باشه ولی با یه روحیه ی خوب بره کنکورشو عالی بده ؛ مورد داشتیم که میگما ؛ حالا تو وظیفت سه تا چیزه ، 1- حفظ روحیه و بهتر کردنش 2-بیشتر درس خوندن و کمتر استراحت کردن 3-وقت و انرژی صرف چیزای حاشیه ای از جمله کی چه قدر خونده و حالا اون قبول میشه من نمیشم و این ها نکردن "
که همانطور که ملاحظه کردید من خلاف هر سه تای این ها رو در خواب تجربه کردم . ساعت مطالعه ام ریده شده درونش ؛ امروز مامانم با یک اطمینان خاصی به من گفت که مینویسم امضا میکنم قبول نمیشی ، فقط دو ماه مونده تو هنوز نه ساعت میخوابی ، بقیه دارن میخونن و فلان
من هم نگاهش کردم ، حرف هایش را زد ، بعد بهش گفتم تموم ؟ خب باشه من قبول نمیشم ، حالا میشه بری ؟
و رفت ، و من خوابیدم.
درواقع اولش ساعت هشت پا شدم یک نگاهی به اطراف کردم و به خودم گفتم گور بابای کنکور و پتو را کشیدم روی سرم
بعد ساعت نه پا شدم و گفتم گور بابای دانشگاه و دوباره همان حرکت قبلی
ولی ساعت ده دیگر خیلی لوس میشد اگر میخواستم باز بگویم گور بابای فولان ؛ در نتیجه به زور خودم را بیدار کردم و کشاندم سمت روشویی و سرم را گرفتم زیر آب یخ و تا فیها خالدونم آب یخ رفت ؛ از راه چشم هایم و بینی ام و گوش هایم
یک حس خوبی اصلا.
قبلش هم ساعت هفت و ربع که لش کرده بودم بخوابم ( شیش تا هفت و ربع همینطوری الکی بیدار بودم و توی خانه می چرخیدم ) یک اتفاق خوبی افتاد
توی اتاقم تاریک بود و بیرون از اتاقم که کاملا روبه روی پذیرایی است ، آفتاب داشت طلوع میکرد و کلی نور پاچانده بود توی پذیرایی ؛ بعد من در را با شست پایم نیمه باز نگه داشتم بودم و نیمی از بدنم در تاریکی مطلق و نیمی دیگر در نور و این ها . فاز فلسفی سنگینی بود اصلا ؛
ولی چون متخصص گند زدن در شرایط مناسب هستم تصمیم گرفتم آهنگ گوش بدهم ، و همینجوری چشم هایم را بستم و زدم روی یکی از آهنگ ها که از قضا حامد همایون بود ؛یک شر و ور غم انگیزی خواند و عن پاچانده شد درون حال و احوالم.
دیدید که چگونه گند زدم به حال خودم ؟ حتی همین الان هم دارم گوشش میدهم و فکر میکنم که کاش یک بچه پولدار پایتخت نشین بودم که ... ولش کن ، باز هم آخرش چرت و پرت است.
شنبه دارم میروم با این پسره که توی این دانشگاهی که میخواهم بخوانم مهندسی خوانده صحبت کنم ؛ و بگوید برای مصاحبه چی بخوانم و سوالات شر و ور دیگر ؛
بعد حالا فکر میکنید محل قرار ما کجاست ؟
کافه ؟
کور خوانده اید
پارک ؟
کور خوانده اید
در یک آموزشگاه ؟
کور خوانده اید
در پایگاه بسیج برادران.
چی فکر کرده اید جدا ؟ فکر کرده اید من مثل شماها دریده شریده ام که با پسر غریبه بروم کافه ؟ ولو بحث کاری باشد ؟ نه .
این روزها حس های عجیب غریبی را تجربه میکنم ، به علاوه وقت آنالیز کردن این حس ها را ندارم که باعث می شود پر از تضاد باشم ؛ حالم خوب هست ونیست ، تنها هستم و نیستم ، خسته ام و خسته نیستم ، میخواهمت و نمیخواهمت ، برو بمیر و نرو نمیر .