هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید ...
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید !

×××

یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم.

.
.
.
دیگه نیستم ! :)

آخرین مطالب

  • ۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۳ هعی.
  • ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱ عجب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

تا اوج خوشبختی پرواز کن

.

.

.

بی من!

 

نمیدونم چی میخوام.چی خوشحالم میکنه ، چی حالمو بهتر میکنه ، چی یکم هیجان میده به زندگیم ؛ هر چی فکر میکنم ، باز میبینم هیچ چیزی پیدا نمیشه که اندکی منو به زندگی برگردونه.فقط تویی.همین که میبینمت یهو یادم میره میخواستم به زندگیم پایان بدم ، واسه همین وقتی طولانی مدت نمیبینمت باز یادم میاد که چرا به زندگیم پایان ندم؟ بی معنی ، پوچ ، بدون اندکی لذت ، و در این میان تنها زمانی که تو هستی و میبینمت زندگی برام اونقدر قشنگ میشه که درد و غم هام رو نمیفهمم.وجود خودمو گره زدم به بودن تو.میدونم بد کاری کردم ، میدونم.آدما تو زندگیشون کارای بد زیاد میکنن ، ولی من میخوام کار بد زندگیم ، وابستگی به تو باشه.تو انقدر قشنگی که زشتی و سختی هر کاری رو میپوشونی.کاش میشد از عمر خودم کم کنم و اضافه کنم به عمر تو ؛که مطمئن باشم من زودتر از تو میمیرم . کاش میشد خیلی چیزا با تو داشته باشم.بیشتر از همه ، یه زندگی با تو .

اولش نوشتم که نمیدونم چی خوشحالم میکنه ، اما حالا میدونم تو خوشحالم میکنی.تو و هر چیزی که بشه با تو شریک شد ، و هر چیزی که مربوط به توعه و هر چیزی که منو یاد تو میندازه.مثل عطر کرید اونتوس ، که هر جا میشنومش یه لبخند به پهنای صورت میزنم و تا عمق ریه هامو پر میکنم ازش؛ پر میکنم از تو.

D:
۱۲ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز تولدم بود. به تنها ترین شکل ممکن برای خودم برگزار کردم.امروز دوباره تکرارش کردم. دوباره آدم بدبخت و تنهایی شدم که هیچ کس همراهیش نکرد و مجبور شد بره تو کافه با اون یارو باریستای پفیوز تولد بگیره .  از خودم برای این کار بدم اومد . چرا نرفتم توی پارک تنهایی جشن بگیرم؟چرا حتما این پسره ی پفیوز رو باید شریک میکردم ؟ چرا این همه ناراحتم ؟ از این که پسره ی پفیوز پیش خودش خیالاتی کرد. امروز میخواستم با شات گان خلاصش کنم ولی بعد گفتم تقصیر خودته.همش تقصیر خودته. اینجا اومدنت ، تنها بودنت ، احساس بدی که داری تماما زاده ی کارهای خودته.نکن. بشین یه گوشه. تولدته ؟ به درک.به درک که تولدته. تولد رو دیگران برای آدم میگیرن نه آدم برای خودش . حالا هر چه قدر هم سختی کشیدی و زور زدی برای زنده موندن و جنگیدن ، دیگه نباید خودت برای خودت ذوق کنی که. خیلی حالت مسخره ای داشتی.خیلی.

از تنهایی احساس میکنم به لبه ی پرتگاه رسیدم.قدیم ها هرموقع مریضی میدیدم که خودکشی کرده با خودم میگفتم حالا تنهایی که تنهایی ! تنها بودن که بد نیست.به تنهایی خودم می نازیدم.اما الان میفهمم یه چیزایی هست که آدمیزاد نمیتونه تنهایی تحمل کنه.امروز داشتم فکر میکردم چه قدر دلم میخواد تو بخش روان بستری بشم.چه قدر دلم میخواد بین دیوونه ها بشینم و دنیا رو جور دیگه ای ببینم.ببینم که سیب زمینی ام و تو ماهیتابه دارم سرخ میشم.ببینم که پرنده ام و پرواز کنم وسط حیاط بیمارستان.دلم میخواد هیچی نفهمم ، هیچی .دلم میخواد هیچ کس ازم انتظاری نداشته باشه ، لازم نباشه کار سختی بکنم.تنبل شدم.تنبل تر از قبل ، و به واسطه ی این تنبلی دلم میخواد یه گوشه بشینم بدون قبول هیچ مسئولیتی.

شاید چون قرص هامو نخوردم اینطور شدم. نشسته م گوشه ی اتاقم و گریه میکنم.به حال خودم.چه مشکلی دارم؟هیچ.هیچ مشکلی ندارم اما از درون تهی ام.خالی ام.خسته ام.احساس طرد شدن از تمام دنیا دارم ، و اگر اینجا سرزمین جن و پری و شاهزاده ها بود ، من نه ملکه ی مهربون بودم نه شاهزاده ی زیبا ، یه جادوگر تنهای بدخلق بودم که با کاراش همه رو می رنجوند ولی باز منتظر بود آدما بیان سمتش.

 

D:
۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

+ ابتدا باید از کامنت ها تشکر کنم . بسیار خوشحال میشم هر گاه کامنتی میبینم ، ولی معمولا کامنت ها رو برای خودم نگه میدارم و تایید نمیکنم . فلذا اگر تایید نشده معنیش چیز خاصی نیس. 

 

امروزم خیلی زیبا بود. رفته بودم پارک لای چند تا بچه ی کوچولو سرسره بازی میکردم. ملت هم نگاه میکردن . نگاه میکردن و نمیدونستن شخم من هم نیستن. بعد فهمیدم که خدایا کاش رفته بودم مربی مهدکودک شده بودم تا پزشک. الان هر چی بشید بهتر از پزشکه. 

 

اتفاقات خوب امروز :

سوپ ریز کردن مامانم

شادی مامانم

خوردن کیک خامه ای

خوردن مقادیر زیادی هلو

دیدن فاطمه زهرای زیبای گوگولیم

سرسره بازی

 

اتفاقات بد :

بازی کردن بیش از حد با گوشیم :/ یعنی واقعا متاسفم برای خودم و وقتم و همه چیزم :|| ریدم تو این بخت و زندگی و اقبال با این کارام :|||

دماغ درد :|| احساس سرماخوردگی

ندیدن اونی که خیلی دوستش دارم :(

درس نخوندن :|||

کارامو پیش نبردن :|||||

شکستن رژیم :|

دندون درد خاک برسررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

 

 

دو روز زنده ام ، جای این که عین ادم درس بخونم و به کارام برسم نشستم هر چی کار عبث و بیهوده س انجام میدم ، از جمله گوش دادن به اهنگای قدیمی ساسی مانکن :| اهنگ جدیداش ستم ان ، چه برسه به اون قدیمیا که میگه آخ بیا این همون پیرهن استین کوتاه تنگه زردس :|||

D:
۰۶ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر بار حرف میزنی میگی تهران میبینمت
روزهایی که نیستم دیگه تکرار نمیشن

حیف
دوستام میگن بس کن  دیگه امسال میگیرنت

رفتم برا پرواز
مهم نیستش چی میگن هی :)

 

 تهران دیگه شهر منه
میدونم تووش یه ذره غمه
ولی باز چسبیدیم بهش ما همه کنه
چون تهران با همه خوبی ها و بدی هاش
تهران با همه دودی ها و ردی هاش
پلک هام، همیشه بازن و بیدارم
کف شهرم من هر شیش ماه
از تجریش تا آزادی ورزشگاه
تهرون و پاییزش و بوی خاک و بارون
این حالِ داغون هم باشه میکنه ما رو آروم
از ته دل موندم با همه مشکلاتش
حتی اگه خشک شه خاکش
نمیزنم پشت پا بهش *
رفیق همه روزهای سختم ...

 

تا این موزیک رو شنیدم ، گریه کردم. گریه کردم به یاد روزهایی که هنوز توشون گیر افتادم . روزهایی که هنوز برام حل نشدن. برای تهرانی که خیلی چیزها به من بدهکاره و همزمان خیلی چیزا ازم طلب داره...

 به امید روزی که آروم بگیره این پریشونیم. 

D:
۰۵ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمیدونی اینو چند هزار بار گوش دادم و فکر کردم کاش میشد یه روز تو خونمون واست پخشش کنم.   کاش...

آخ خدا. هر بار گوشش میدم اشک میشم از حسرت .

 

 

 

D:
۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

میفرمان که چه شبایی با چه حالی قولتو دادم به قلبم ..

چه قدر زندگی بی رحمه ولی چه قدر زور میزنم قوی باشم . تو همیشه دلت میخواست قوی باشم . میجنگم . به خودم میگم نباید یه گوشه گریه کنم تا حقمو ازم بگیرن ، میگم باید برات تلاش کنم. باید برات بزرگتر از این بشم . قوی تر از این . تو خوشحال میشی . تو چشمات برق میزنه . تو فکر میکنی من بالاخره فهمیدم چه قدر ارزشمندم و چه قدر توانا و اینا . چند وقته نوشتنم نمیاد . هیچی نمینویسم . ادما زنگ میزنن و میگن دلشون برای وقتای نوشتنم تنگ شده . من میگم دیگه اون دوران دیوونگی تموم شده . در واقع ، از وقتی تو همه چی رو از تو چشام میخونی ، لازم نیست طومار عاشقانه بنویسم . بنویسم وقتی میگی دوستم داری دنیا چجوریه . چه اهمیتی داره بقیه بدونن ؟ من میدونم ، تو میدونی ، این واسه زندگی کردن کافیه . اگه بذارن زندگی کنیم...آخ ، نمیدونی چه قدر دلم میخواست باهات زندگی کنم.
 

D:
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از خودم بدم میاد . از خودم متنفرم . چشمام دیگه جایی رو نمیبینن و حتی برای نوشتن این کلمات اذیتم. همه چیز تار و ماته . همه چیز . از خودم بدم میاد و از خدا و از همه . فقط تو رو دوست دارم. فقط دلم میخواد تو باشی. همین . تو باشی تو اخرین روزایی که چشم دارم .

D:
۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه مقدار بهترم . یه مقدار زندگی رو شل گرفتم .معلوم نیس چطور میشه اینده اما هنوز ، فکر میکنم به تو . امید دارم بتونم روزی در کنارت ارامش پیدا کنم ؛ اگه بذارن.

 

D:
۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای کمک به بهبودی بیماری روانیم ، گفته شده که باید از خودم مراقبت کنم و رژیم غذایی درست و پیاده روی روزانه ی مشخص داشته باشم.جالبه. چون دقیقا این مدت به طور سیری ناپذیری غذای مضر میخورم و میخوابم و هیچ فعالیتی ندارم . هیچ تلاشی برای تمیز زندگی کردن در من وجود نداره . هر چند که شروع کردم به مقابله کردن با خودم و اتاق و این ها رو یکمی سر و سامون دادم . رژیم گرفتن برام سخته چون شیرینی و شکلات کمکم میکنند که اروم تر بشم . اما نمیدونم ، شاید رژیمم رو شروع کردم . امیدوارم که بتونم پیاده رویم رو از سر بگیرم و خودم رو نسبتا سالم نگه دارم . هنوز بیماری های جسمیم به طور صد در صد بهبود پیدا نکردند اما سعی میکنم دیگه بهشون فکر نکنم . علت این که راجع به جسمم میگم ، پرش فکری نیست بلکه شروع درد جسمیم حین نوشتن بود که منو یاد دردهام انداخت . تلاش میکنم به هیچ چیز فکر نکنم تا شاید کمی اروم بشم. قصد داشتم کاری برای خودم دست و پا کنم تا سرم گرم شه که فعلا سرمایه ی کافی رو ندارم . نمیدونم چطور باید وقتم رو پر کنم که خیالم سمت این مریضی ها نره . نمیدونم چطور میتونم استرس و عصبانیتم از اطرافیان رو کنترل کنم . نمیدونم چطور بدون تو باید به زندگی ادامه بدم . تو دوری اما فکر میکنی همین حضور دور میتونه منو قوی نگه داره . آه خدای من همین چند وقت پیش با اشک سر نماز ازت تشکر کردم که این ادم رو به من دادی و قبول کردم جای تمام نداشته هام در 22 سال زندگی پر از نفرت و نکبت این ادم رو قبول کنم و ببخشمت . خدایا شوخیت گرفته با زندگی من . چی بگم بهت ؟ کلمات برای بیان احساسات خشم و عصبانیت و گریه و غم و ترس و عشق من به تو کافی نیستند . تو در قلب منی و از رگ گردن نزدیک تر ، اما اگه انقدر نزدیکی پس من چرا انقدر رنجورم ؟ 

اما کاش کمی با خودم مهربان تر باشم . کاش اگر کاری میکنم ، برای خودم باشه . کاش میشد دیگران از زندگی من برن بیرون .کاش میشد بمیرید جدی .چه فایده ای برای زندگی دارید ؟ هیچ . فقط زندگی رو برای ما تلخ تر میکنید . لعنت خدا . برای شما ارزوی یک زندگی طولانی در کثافتی که خلق کردید دارم و برای خودم مقدار متنابهی ارامش.

D:
۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزی که سر در وبلاگم نوشتم درمجموع خوشبخت ،خیال میکردم زندگی قراره انقدر خوب پیش بره که همیشه داشته باشمت. متاسفانه زندگی برای من همیشه به غم انگیزترین شکل ممکن بوده . تو هستی ، اما من خودمو لایق تو نمیدونم . واسه همین بدون این که بهت بگم ، دارم ازت میکَنَم. 

روزهایی هست که همش در حال گریه کردنم و تصور این که زندگی با تو چه قدر میتونست منو خوشبخت کنه ولی به خاطر مشکلاتی میدونیم ، من ترجیح میدم خودم غرق این مشکلات باشم و تو رو با خودم نکشم پایین. کندن از تو بسیار مشکله و تنها چیزی که کمکم میکنه ، تصور اینه که تو در جای دیگه و با ادم دیگه میتونی چه قدر خوشبخت باشی عزیز. همینطوره . من ادم تحمل کردن و ادامه دادن نیستم و همینجا تموم شدم . همینجا جونم تموم شده . دیگه کوچک ترین چیزی تو دنیا برام اهمیت نداره وقتی میدونم اینده و زندگیم با تو داره به پایان میرسه . دیگه حتی از مردن هم نمیترسم. یادته بهم میگفتی جون دوست ؟ آره . جان عزیز و نازنین بود اگه میشد کنار تو نگهش دارم . حالا دیگه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ، درست مثل قبل اومدن تو .

چه قدر همیشه عمر خوشبختیم کوتاهه خدایا . از کی گله کنم ؟ 

از ادم ها متنفرم . خسته م میکنند . تنهایی نسخه ی شفابخش منه . 

 

چه قدر این روزها گریه میکنم و خشم دارم . خشم درونم ، منو میسوزونه . کاش میشد شماها رو هم آتیش بزنم .  

D:
۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر