هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

هیچ.

مینهم پریشانی بر سر پریشانی

بنویسید که بد بودم و جارم بزنید ...
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید !

×××

یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم.

.
.
.
دیگه نیستم ! :)

آخرین مطالب

  • ۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۳ هعی.
  • ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۱ عجب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات


هر که تو را دید زمین گیر شد

سخت به جوش آمدو تبخیر شد


درد بزرگ سرطانی من

کهنه ترین زخم جوانی من..


با تو ام ای شعر به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گوش کن


شعر تو را با خفه خون ساختند

از تو هیولای جنون ساختند


ریشه به خونابه و خون میرسد

میوه که شد بمب جنون میرسد


محض خودت بمب منم ، دور تر !

می ترکم چند قدم دور تر !


از همه ی کودکی ام درد ماند

نیم وجب بچه ولگرد ماند


از سر شب تا به سحر سوختن

حادثه را از دو سه سر سوختن


دست کسی نیست زمین گیری ام

عاشق این آدم زنجیری ام


شعله بکش بر شب تکراری ام

مرده ی این گونه خود آزاری ام


من قلم از خوب و بدم خواستم

جرم کسی نیست ، خودم خواستم ...



:)

D:
۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۴ مخالفین ۰
تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از  کوه به این کاه رسیده !
تو بگو ؛ غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی ؟

(:

زندگیم شده پره " ان شالله"
اینور "ان شالله "
اونور " ان شالله"
دیگه فکر کنم خود ِ خدا شرمنده شه اجابت نکنه...!

(:


D:
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

♫♫♫

من با همه ی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از منو با اینهمه یک عمر
من غیر تو حتی به کسی فکر نکردم

من خسته ام از اینهمه تاوان جدایی
ای بی خبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیوفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی

♫♫♫

انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آینده ی من پاک شد از تو
با خاطره های تو چه باید بکنم من

من خسته ام از این همه تاوان جدایی
ای بی خبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیوفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
...


خواجه امیری مارا کشت با پاییز تنهایی...-_- 

D:
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
میگه بالاخره زمستان رو گرفتم !!!

الان از خوشحالی پاشم دستمال بگیرم دستم کردی برقصم یا دستمال بگیرم دستم لری برقصم یا دستمال رو بزارم کنار برم تو کار اسپانیایی با آهنگ بایلاندوی انریکه ؟ های سرت گرم و دمت خوش باد بگو چگونه برقصانم؟ ^_^

+ به یه کتاب فروشی گفته بودیم زمستان اخوان رو بیار ؛ بعد جمعا ده تا دونه آورد که هر ده تاشو خریدن :|

باور کنم که  هنوزم پیدا میشن اخوان خوان هایی که به دنبال کتاب اخوان باشن نه پیج اینستاگرامش  ؟ :-"

اصن ملت کتاب میخونن ؟ :/ آیا چون این شانس ما بود اینگونه شد  ؟ :/  

ما دست رو هر تفاله ای که میزاریم مردم ِ غیور ِ هم وطن هجوم میارن سمتش ؛ دیگه اخوان که تاج سره .


D:
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

بی مقدمه گفت : " گردو اما میوه ی باوفاییه ، خورد و خاکشیرش میکنی ؛ نابودش میکنی ؛ ولی بازم تنهات نمیذاره.


 گفتم : " منو با یه دونه گردو مقایسه میکنی؟ "

دستاشو از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت جلو صورتم ، گفت : " ببین دستامو ! هنوز خاطره ی گردوهایی که تابستون چیدم باهامه ؛ ولی تو این همه مدت کجا بودی...؟ "


بعد از ابر / بابک زمانی

D:
۰۳ دی ۹۴ ، ۰۶:۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک روزی با یکی از دوستان حرف میزدم ، بحث شغل شریف چوپان بودن -چوپانی - پیش آمد

بعد یادم آمد که وقتی بچه بودم ، تقریبا سه چهار سال و دقیقا پنج شیش سالم بود ، دلم میخواست چوپان بشوم.

خیلی جدی تصمیم چوپان شدن را داشتم.

یک دورانی نگرانی و دلهره ای به جانم افتاده بود که نکند دخترها نمیتوانند چوپان بشوند ؟ بعد تازه خودم را شیر کردم که فلانی ! فوقش میشوی اولین دختر چوپان !

وخب این خیلی خوب است که آدم اولین باشد ، بعد اینکه خیلی خوب است که آدم آخرین باشد و کلا اینکه آدم وسط این دو تا باشد بد است.

بعدش خدا رحم کرد و داستان موسی و دختران حضرت شعیب که چوپان بودند را شنیدم ، بچه بودم زیاد داستان های پیامبران را میخواندم و خیلی با این چیزها کیف میکردم ، کلا آن موقع خیلی به خدا وصل میشدم ، نماز و قرآن و دعا و پیامبر و امام و مرجع تقلید و این مسائل و از همان ابتدا شیخیت در وجود من نهادینه شد ، یادم هست وقتی 7 سالم بود اصرار کردم که باید نماز صبح بخوانم ! طبعا پدر محترم اینجانب را بیدار کرد و من هم میخواستم کم نیاورم با چشمان نیمه باز شروع کردم به نماز خواندن...القصه وقتی نماز تمام شد پدرم گفت که هشت رکعت پشت سر هم خواندم .

همانطور که میبینید شیخکم از 7 سالگی یک پایش سر سجاده بوده و یک پایش جلوی تی وی ، ولی درواقع قسمت دومش را نگفتم چون لازم نبود بگویم ، یعنی خودتان باید بفهمید که بچه ی هفت ساله نصف زندگیش تی وی نگاه کردن است.اگر اینطور نیست پس آن بچه ی 7 ساله مشکل دارد ، تا مشکلش در تمام وجود بی وجودش رخنه نکرده ببریدش دکتر.

خلاصه وقتی فهمیدم که دخترها هم میتوانند چوپان شوند انگار کل دنیا را به من داده بودند !

و از آن روز هرکس میگفت کوچولو میخوای چیکاره بشی ؟ میگفتم چوپان ! و یارو پوکرفیس نگاهم میکرد :/ این نماد پوکر فیس هم نشانه ی شاخ بودن خیلی هاست ، یعنی مثلا برای یارو جوک میفرستی و یا یک چیزی که واقعا خنده دار است ،بعد پوکر فیس میفرستد می+ریند به آدم و احساس شاخی به خودش دست میدهد و آمار عمه اش را خراب میکند ، چون آدم آن موقع می تواندبلند بلند فحش خوار مادرعمه بدهد ، ولی اگر دختر باشد نمیتواند بلند بلند فحش خوارمادر عمه بدهد وباید توی دلش فحش بدهد ولی کلا باید فحش بدهد که کینه نشود توی دلش و آینه ی قلبش را زنگارینه نکند.

میگفتم

به خاطر بعضی چیزها انتظار داشتند که بگویم دکتر و دندانپزشک و مهندس و... همینکه انتظار نداشتند بگویم خلبان خیلی خوب است !×!

یک بار هم پدرم من را نشاند روی پایش ، گفت ببین دختره بابا ! هرموقع کسی گفت میخوای چیکاره بشی بگو دکتر بگو مهندس بگو چه میدونم ...اصلا خودت چی دوست داری ؟

-  چوپان !

- نه عزیزه دل بابا اینو نگو ، غیر از این چی دوست داری ؟

- نمیدونم بابایی ! هرچی تو بگی !

- خب بگو دکتر !

:|

و کلا انداختند توی دهان ما که "دکتر" !

هرچند الان کل دنیا را هم بدهند پزشکی نمیخوانم :/ میدانید از همین الان که هنوز پیش دانشگوهی هم نشدم و تازه سوم میرم ( واقعا سومی شدم ؟ ) از دانشگاه شهید بهشتی تلفن خانه مان را کنده اند که فلانی تورو خدا تورو قرآن بیا اینجا پزشکی بخون  دانشگاه ( این را دیگر نمیتوان نوشت دانشگوه ) شهید بهشتی بی تو صفا ندارد و مدیونی اگر موقع انتخاب رشته ی سال 96 دانشگاه ما را در رده ی اول قرار ندهی نزنی و شهید بهشتی را مزین نکنی.

ولی من بهشان گفتم که کارشان خیلی زشت است و نباید با این صحبت ها من را اغوا کنند که پزشکی بخوانم و  فرار مغزها نکنم و نروم توی هاروارد جامعه شناسی بخوانم .

ادامه ی چوپانی را میگفتم ( هی وسطش انگشتم چرت و پرت تایپ میکند و واقعا دست خودم نیست ، مثل دیشب که با یک نفر حرف میزدم و چرت و پرت میگفتم و حس میکردم که طرف به زور میخواند ، ولی خب اینجا دیگر مجبور نیستید به زور بخوانید ، چون من نمیفهمم که خواندید یا نخواندید و میتوانید یک پاراگراف  از همان وسط ها بخوانید و نظرتان درمورد همان یک پاراگراف باشد و مثلا من خودم را رنگ کنم که بله این علاف های بیکار کل این متن را خوانده اند که درموردش نظر میدهند، ولی بسوزد پدر تجربه ، من خودم میدانم که شما اگر حال خواندن این چیزها را داشتید میرفتید دیفرانسیلتان را میخواندید یا مثلا ژنتیک یا حتی عربی اختصاصی انسانی و فلان و بیصار و اینطوری چرخ صنعت مملکت را میچرخاندید.)

چوپانی شغل انبیاست و اصلا هم بد نیست.اگر بد بود شغل انبیا نبود و خب یعنی خیلی خوب است که شغل انبیاست . فقط چوپان های بیچاره توی کوه و کمر کلاس درس و دانشگاه و هایپر استار اصفهان ( این خیلی مهم است ) ندارند و تیتیش مامانی بار نمی آیند و وقتی خار رفت توی انگشتشان فریاد " مــــــــآمـــــــــــآن کجاییییی که بچت دستش کند فلج شد دیگه حالا چطوری مشقامو بنویسم " بر نمی آورند ، و حتی گرگ هم بهشان حمله کند جیکشان در نمی آید اما وقتی به گرگ حمله میکنند جیک گرگ ها که هیچ عر گرگ ها هم  در می آید.

چوپان های بیچاره خیلی گناه دارند ، یک عده بیشعور مسخره شان میکنند  (البته این بیشعورها همه را مسخره میکنند ) ، امکانات ندارند ، مثل خیلی چیزهای دیگر درک نمیشوند ( دَرَک نخوانیدا :/ ) ، خیلی چیزهارا توی زندگیشان نمیبینند و ندارند و آخرش هم کلا یک مشت بیشعور مسخره شان میکنند.این بیشعورها بیکارند و چون بیکارند مینشینند مسخره میکنند مثل همان دانشمند هایی که بیکارند و مینشینند فرمول اختراع میکنند - از آن فرمول های خاک برسری که قیافه شان به آدم میگوید " اگه میتونی حفظم کن " یا "اگه میتونی منو به کار بگیر" - برای همین میگویم حال داشته باشید و دیفرانسیل و ژنتیک و عربی اختصاصی انسانی را بخوانید و چرخ صنعت را بگردانید که اینطوری جور بیکارها را نکشیم.

هرچند چوپان هاخیلی چیزهای خوبی از همان چوپانی یاد میگیرند ، اینکه دربرابر مزخرف گویی ها و چرت وپرت های متراوشه از دهان خلق مفسد و متروک عقل و حسود و بخیل و آشغال و زالو صفت و شبه کفتار و بوزینه نما و در کل عبضی هیچی نگویند و لبخند بزنند و این مزخرف و چرت وپرت ها را مثل بع بع گوسفند و عرعر الاغ حساب کنند و با خودشان بگویند " این داره بع بع میکنه مثل گوسفندام ! وقتی گوسفندام بع بع میکنن من چیکار میکنم ؟ نی میزنم یا آواز میخونم دیگه تهش لبخند زدن و به طبیعت خیره شدنه ! خب الانم در برابر این حرف ها این کارو میکنم ! پس گلم شما هرچه قدر دلت میخواد عر بزن :)))  "

×××

آدم چهارپنج تا گوسفند را هم هدایت و رهبری کند قشنگ مدیریت یاد میگیرد.یعنی این هایی که مدیریت میخوانند باید یک واحد هم چوپانی پاس کنند تا یاد بگیرند اگر یک جایی با چهارتا آدم بلانسبت شما گوسفند روبه رو شدند کم نیاورند و مدیریتشان را به نحو احسن انجام دهند.

اصلا آدم یک مدت با گوسفند نشست و برخاست کند اعصابش هم درست می شود ، یعنی یا خیلی خورد میشود یا اینکه یاد میگیرد چگونه خورد نشود.اگر هم خیلی خورد شد فوقش گوسفنده را میکشد کباب میکند و با دوغ محلی که از آقای واحد-لبنیاتی واقع در خیابان کاشانی جلوی آپاسای و ریبوک - خریده  قائله را ختم میکند.

میبینید ؟ حتی نشست و برخاست با گوسفند هم برای آدم مفید تر از نشست و برخاست با خیلی هاست چون گوسفند ذاتش مفید است ودوغش خیلی خوشمزه است.

حالا خودم هم ممکن است بعدا ، یعنی بعد از کنکورم ، بروم تو یه دهات چوپان بشوم ، یعنی تابستان بعد از کنکورم را که یک عده می گویند خیلی بیخود است بروم چوپانی کنم تا یک مقدار باخود شود.

بعد پسر یکی از چوپان های آنجا ، که دست ِ بر قضا خیلی هم خوشگل است و خوشگل ترین پسر ده است و تمام دخترهای ده امید دارند بیاید بگیردشان ، سوار بر اسب سفید می آید سرکشی به گوسفندانش و یک هو ، کاملا یک هو من را میبیند و عاشق من میشود . چون آن پسره مثل حافظ خال لب دوست دارد ، چال لپ هم . 

و بعد آمار ما را در می آورد و میفهمد که ادبیات دوست داریم ، برایمان شعر میگوید و روی پلاکارد مینویسد و میگیرد دستش و توی ده راه میرود تا همه از عشق آتشین او باخبر شوند و بدین گونه خود را رسوا می نماید.( رسوای زمانه منم و فلان)

مضمون شعر بدین شرح است :

" اگر آن دخت دهکردی بدست آرد دل ما را / به خال مشکیش بخشم شترها و شکر ها را "

پ.ن.1: آن پسره ، همان پسره ی خوشگل که تنها پسرخوشگل دهاتشان است تک بچه است و تمام ملک پدرش می رسد به او ، از جمله گله ی گوسفندان ، دسته ی شتر ها و مزارع نی شکر که این دوتای آخری را به نام خال مشکی ما کرده. ( آرایه ی تلمیح)

"چال لپ ِ چهر دوست چاله ی دام بلاست / هرکه در این چاله نیست فارغ از این ماجراست "

شاعر در این مصراع سعی داشته مستغرق شدن خویش در چال لپ یار  که من باشم -از ماجرا دور نشوید - و زیبایی آن  را به رخ خوانندگان بکشاند.

بعدش من میفهمم که با پسره چه کار کرده ام و از کرده ی خویش بسی رنجور و ملول میگردم و از خود همی میپرسم که تورا چه شده است که چنین تک پور (پسر) بزرگ خان ده را شیفته و دلباخته ی خویش کرده ای که عنان از کف داده و خود را رسوا نموده است.

و بعدش که این را وجدانم از من پرسید ، اعصابم خورد می شود و وسیله هایم را جمع میکنم و در همان بحبوحه دوباره از دانشگاه شهید بهشتی زنگ میزنند که باید بیایی اینجا و من میفهمم که آن ها من را در دام خویش انداخته اند و در انتخاب رشته ی سراسری دانشگاه شهید بهشتی قبول شده ام و آنان به اهداف شوم خویش رسیده اند. 

بعد برای پسره نامه مینویسم که متنش به شما مربوط نیست و به من و پسره مربوط است ، ولی تویش یک شعری می نویسم با این مضمون :

" ای که با شلوار کردی ، دل ما را بردی و فلان" که بقیه نامه هم  مشخص است شکواییه و طلب بخشش و اظهار بازگشت به ولاد و خان و مانمان است.

آنگاه با قلبی سرشار از تاثر و غم و اندوه بار و بندیل بسته سوار بر توپولف شده به سوی تهران خیز بر میدارم و تن ذلت به پزشکی شهید بشهتی تهران میدهم

و شما چه قدر راحت نیم ساعت از وقتتان توسط من گوهی شد :-"

D:
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۷ نظر

گفته بودم که از ماهی بدم می آید ولی نهنگ ها را خیلی دوست دارم . خب چون نهنگ ها ماهی نیستند و پستاندار هستند.حتی از دلفین ها هم متنفرم چون همه ی آدم های دنیا جمع شده اند دور دلفین ها ، بهترین جاها را برایشان آماده کرده اند بهترین چیزهارا به خوردشان می دهند تازه کلی سرگرمی هم برایشان تهیه می کنند که من انسان هم حتی به چشم ندیده ام.


آنوقت نهنگ های بدبخت چی ؟ توی دریا افسرده و تنها رها شده اند ، شکارشان می کنند بچه هایشان را یتیم میکنند خانواده نهنگیشان را از هم می پاشند و باعث می شوند که نهنگ ها بیایند توی ساحل دسته جمعی خودکشی کنند...حتی نهنگ ها هم بیشتراز انسان ها آدم هستند چون توی غم همدیگر شریک می شوند و دسته جمعی می آیند توی ساحل خودکشی میکنند و هیچ بنی بشری هم جیکش در نمی آید و اصلا هیچ کس فکر نمیکند نهنگ ها توی این دنیا دارند زجر می کشند.


دو تا چیز توی دنیا هست که نمیفهمم چرا انقدر دوستشان دارم : گوجه و نهنگ


نهنگ ها خیلی گناه دارند ، مثل فیل ها مثل خرس های قطبی...من خیلی وقت ها وقتم را برای فکر کردن به نهنگ ها اختصاص داده ام ، مثلا یک بار برایم سوال پیش آمد که نهنگ ها تخم می گذارند ( منظورم تخم ریزی ماهی گونه است ) یا بچه می زایند واگر بچه می زایند چجوری به توله نهنگشان زیر آب شیر می دهند که توله نهنگ خفه نمی شود ؟ :/ خب توله نهنگ اگر با دهان شیر بخورد پس از کجا نفس بکشد ؟ نهنگ مگر دماغ دارد ؟ :/ و اگر تخم میگذارد پس چرا پستاندار است ؟ :/


یک مدت از هرکس که می پرسیدم لبخند ژکوند به همراه مبلغی حرف که فلانی به چع چیزایی فکر میکنی تحویل میگرفتم ، یک بار هم سر کلاس زبان این را به انگلیسی مطرح نمودم و استاد محترم از کلاس پرتم کرد بیرون و گفت که اصلا چیزه خوبی نگفتم :/


من نمیدانم خودش همه اش در مورد دوست پسر/دختر حرف میزند اشکال ندارد بعد درمورد تغذیه ی توله نهنگ سوال پرسیدن مشکل دارد ؟ :/ راستش از آن موقع حالم از استاد زبانم بهم خورد و دیگر حاضر نشدم زبان را ادامه بدهم و همه اش به خاطر آن یاروی زالو صفت است.


حیوان های زیادی هستند که خیلی گناه دارند ، مثل ببر ها ، پلنگ مازندران و اینجورچیزها ، اما خب نهنگ ها و فیل های بدبخت مثل این ها وحشی نیستند و خیلی هم اهلی هستند و همین من را عذاب می دهد که چرا یک حیوان زبان بسته ی بیگناه که کاری به کسی ندارد این چنین باید به سان انقراض برود.


دلفین ها خیلی خوشبختند ! کصافط ها همه چیز دارند ، مثلا اگر اراده کنند آب پرتقال هم برایشان می آورند. من قبول دارم حیوان های دوست داشتنی و بامزه ای هستند ولی خب دوستشان ندارم چون حق نهنگ های مادرمرده را میخورند ، به علاوه اگر دلفین ها بخواهند می دهند کت شلوار سورمه ای برایشان درست کنند که ضد آب باشد و اینطوری دلبرتر میشوند ، چون من تصور میکنم که دلفین ها با کت شلوار سورمه ای خیلی خوشگل بشوند :-"


بعد نهنگ های بیچاره تمام هم و غمشان این است که کسی شکارشان نکنند...من نمیدانم شکار نهنگ چه فایده ای دارد ، مثلا مردم گوشت نهنگ را میخورند ؟ پوست نهنگ را می پوشند ؟ جان من گوشت نهنگ خوردن دارد ؟ :/


وقتی بزرگ بشوم پرورش نهنگ خواهم زد ، حتی اگر شده می روم یک دریاچه میخرم به بزرگی دریاچه ی خزر و چهارتا کارگر افغانی میگیرم  و بیل می دهم دستشان که دریاچه را بکنند بزرگتر کنند ، بعد میدهم تویش نهنگ بیندازند با اکسیژن اضافه ، دلفین ها را هم راه نمی دهم ، یک مجرایی هم می دهم لوله کشی کنند توی دریاچه که از توی آن مجرا شله زغد برود توی دریا برای نهنگ ها ، دلفین ها را هم راه نمی دهم ،بعدش چهارتا کارگر افغانی دیگر میگیرم که بروند توی اقیانوس غذای باب طبع نهنگ هایم را جمع کنند بیاورند و بعدش من با هیلیکوفتر شخصیم از بالا غذا بریزم برای توله نهنگ هایم و دلفین ها را  – مخصوصا آن کت شلوار سورمه ای ها را – راه نمیدهم تا آن جایشان بسوزد.


یک مربی هم میگیرم نهنگ هایم را تربیت کند تا بتوانم عنان نهنگ ها را گرفته و به تاخت و تاز بپردازم.


هوم ... البته ممکن است همسرم در این راه مانع خرج کردن من برای نهنگ ها بشود ، خب اینطوری مجبورم همسرم را با عشق و علاقه بیندازم توی دریاچه ی پرشین پانی تا با نهنگ ها زندگی کند و بفهمد که چه قدر دوست داشتنی هستند و بعدش که فهمید از توی آب می آورمش بیرون و او به من می گوید " اوه پانی ، تو واقعا مسیر زندگیمو عوض کردی ... دریچه های نهنگی جدیدی رو به من باز کردی ... " :))


( پانی ، نیمه گم شدت الان کجاست ؟     - داره دعا میکنه خدا منو بهش برسونه :/ )


همیشه گفته ام و می گویم با همسر خود منطقی و با ارائه روش های عملی /فیزیکی صوبت کنید.


جزوه ها رو ببندید ، هفته ی دیگه کـــِـویز می گیرم ، پسرا از دخترا جزوه نمی گیرید -_-

والسلام.

D:
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

از مضرات فیلم های سینمایی تخیلی همین بس که وقتی توی تلویزیون فیلم میگذارند که یارو توی یک خانواده عادی است بعد یکهو ننه بابایش از آن سره دنیا و از یک کشور اروپایی پنج ستاره ی درجه یک پیدا می شوند یارو را می برند می گویند ما ننه بابایت هسدیم و یارو توی خوشبختی ملق میزند، نصف بچه های ایرانی فکر میکنند همچین اتفاقی برایشان خواهد افتاد و ننه بابایشان الان یک جای دیگرند.

من و  دوسد عذیذم غزل هم در زمره ی این بچه های ایرانی هسدیم.غزل اذعان دارد ننه بابایش توی پاریس هسدند و کلی هم در فراق دخدرشان عذاب می کشند ولی یک روز آخرش غزل قاچاقی می رود فرانسه چرا که فرانسه رفتن کشکی نیست و اگر کشکی بود الان همه مان رفده بودیم ، بعدش وختی قاچاقی با هزار بدبختی به آنجا رسید مثل این روشنفکر نماها کتاب ژاندارک یا گوته یا ویکتورهوگو را میزند زیر بغل و و بعدش می رود یک روزنامه میخرد که توی کافه های فرانسه بنشیند ماگ به دست و نسکافه خوران روزنامه اش را بخواند.آری غزل دارد فرانسه تمرین میکند و احتمالا تا آن موقع که این داستان من به حقیقت بپیوندد فرانسه را خوب بلد خواهد بود.خلاصه می نشیند توی کافه روزنامه را باز میکند و یک عکس از طفولیت خویش آنجا میبیند که کنارش زده "مــژدگانی ! این طفل صغیر غیرممیز 18 سال اسد که گوم شده ، اگر کسی این طفل صغیر را که اکنون باید جوانی 20 ساله باشد دیده ، دستش را بگیرد بیاورد تحویل دهد و مژدگانی را که معادل 700 ملیون تومان ایران و 7000ملیون ریال افغانستان است تحویل بگیرد" غزل ابتدا باورش نمیشود که انقدر نزد پدرمادرش عذیذ باشد که 700 ملیون تومان شیرین را در ازای دریافت فرزندشان پرداخت میکنند.بعدش غزل هول می شود و می زنگولد به من که پانی اوضاع از این قرار است حال من چع غلطی بکنم ؟ ازآنجایی که پانی حلال مشکلات است و گره ی هرمشکلی توسط دست گره گشای شیخکم پانی(حفظکم الله رحمت الله علیه ) باز می شود پانی نیز آژانس میگیرد برای پروازگاه و کاملا مجاز و غیرقاچاقی میرود فرانسه ( چون پانی از مقامات بزرگ مملکت هسدند  و اینجور رفت و آمدها برای ایشان کاری ندارد)میدانید غزل اگر در آن قسمت داستان هول نمیشد می توانست خودش برود پیش خانواده اش و 700 ملیون را بزند به جیب ، ولی خب قسمت آن 700 ملیون شیرین آن است که نصیب پانی(اینجانب) شود !

خلاصه من میروم آنجا و یکی از این مترجم های زبان روی گوشیم نصب میکنم و باهایش با ننه باباای غزل صوبت میکنم و می گویم که من دخدرتان را پیدا کردم و بعدش مامانش  از خوشی غش میکند و کلفتشان برای مادرش آلوئه ورا می آورد و بابایش گریه میکند و به فرانسوی می گوید : " ژوپه توغیغه ژاغیکه  مغسی گاد اگزیسپه سالپه رو شـُـله زغد "که معادل فارسیش می شود " آه خدای من باورم نمیشود دخدره عزیزمان پس از 18 سال پیدا شد ، مرسی خداوند بزرگ ممنون روح القدس که دخدرمان را پس از 18 سال برگرداندی به ما و ما را ناامید نکردی و آن همه شله زرد پختن ها جواب  داد". اگر به ترجمه شک دارید می توانید بزنید توی گوگل ترانسلیت تا بفهمید فرانسوی من مادرزادی ضعیف است.

خلاصه پانی هم که عاشق شله زرد است با شنیدن کلمه ی شله زغد از خود بیخود می شود و درخواست شله زغد میکند ، کلفتشان شله زغد می آورد و او شله زغد میخورد  و در همان بحبوحه ازشان می پرسد که چه شد غزل از پاریس رسید به دهکرد سیتی ؟ و آن ها می گویند که یک بار برای مسافرت توریستی آمده بودند اصفهان ، یک روز می روند بازار امام همان جا که اسب دارند و ملت با دادن نفری دوسه تومان کالسکه سواری میکنند چیریک چیریک چیریک ( از مسئولین اصفهان هم پورسانت گرفده ام در جهت جذب گردشگر)  بابایش با پیژامه و شلوارک کالسکه ی غزل را  رها می کند تا برود فالوده بخرد و بیاید و مادرش هم که توی بازار امام دنبال سوغاتی میگشته از قضا غزل که کالسکه اش برقی بوده همینطوری برای خودش میرود چونکه بابای غزل یادش رفته که دکمه ی آف کالسکه را خاموش کند ، بعدش بابای غزل می رود توی فالوده فروشی و چون خیلی شلوغ است دیر بر میگردد و تازه آنجا با دوسه تا ایرانی سلفی میگیرد و ننه ی غزل را هم میبیند و باهم میروند همانجا که دخترشان را هشته بودند ، و می بینند که بچه شان نیست... پانی آن لحظه متوجه میشود که شله زغدشان هل ندارد ، عصبانی میشود و میزند زیره شله زغد و می گوید که نمیخورد بعدش ننه بابای غزل عذر خواهی می کنند  و میگویند که توی فرانسه هل وجود ندارد و پانی میگوید نو پقابلم(پرابلم) مادام و موسیو من الان میغم غزل غو میاغم و همان لحظه فکر تجارت هل توی مغزش جرقه میزند ... پانی در ذهنش اسم شرکتش را هم انتخاب میکند ، شرکت زاگرس هل گستر اصفهان-شهرکرد-اهواز hel gostar ESF-SHK-AWZ ZaGroS

بعد غزل را می آورد در خانه شان که چه عرض کنم ، کاخشان ، پیاده می شوند میروند تو ، غزل مامانیش را در بغل میگیرد وپانی میرود برای تسویه حساب با پدر غزل ، پدرش می خواهد دبه در آرد ، من فرانسوی ها را خوب می شناسم ، همه شان دبه در میاورند ، بله پدرش یک دبه شله زغد از زیر میز در می آورد و همراه با آن 700 ملیون شیرین تحویل پانی می دهد.

بعدش هم پانی می رود هفتصد ملیونش را میگذارد  توی بانک ملت نماد خدمت واعتبار سپرده باز میکند ، وقتی سود آمد رویش یک ملیارد شد میدهد یک مازراتی مشکی بخرند که سان روف داشده باشد تا باد به کله اش بخورد ، البته پس از قدری تامل متوجه میشود که می تواند 70 ملیون بدهد نیسان مزدا بخرد و بنشیند پشتش و تجارت خربزه مشهدی راه بیندازد و تازه به کله اش بیشدر باد میخورد و اینطوری می تواند بقیه پول را صرف زاگرس هل گستر کند ودوتا تجارت راه بیندازد و چرخ صنعت کشور را به چرخش در بیاورد.

( میدانید کلا دوست دارم باد به کله ام بخورد.)

این بود داسدان ما :|

پ.ن.1 :  البته من تا حالا صد بار به غزل گفده ام که پهنای باند خانواده اش می تواند فقط تا اصفهان باشد نه بیشدر :/ ولی خب جوانند و هزار آرزو و آرزو بر جوانان عیب نیست.

پ.ن.2 : داسدان خودم را بعدا نقل می نمایم.


D:
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

بنا به دلایلی دیروز نیامدم اینترنت و خیلی هم به من سخت گذشد.

ماجرا از این قرار است که پریشب یک سری فک وفامیل به صورت گله ای آمدند خانمان  ، یک عالمه هم پسر داشدند و اصلا دخدر در سن من نداشدند و تازه بدترش اینکه سه چهارتا بچه ی مفو و عنو هم داشدند :|

 نرسیده همان دم در پسر گندهه ی فامیل از من پرسید وای فای دارین ؟ خب بیشعوره غارنشین آدم توی راهرو می پرسد وای فای دارین ؟ بگذار پایت برسد به قالی خانمان بعد بگو :| حالم از ریختش بهم میخورد و گاهی وقت ها به خودم میگویم مادرش جلبک میزایید و 20 سال پرورش میداد بیشدر به درد جامعه میخورد تا این یالغور غارنشین که نه تنها اکسیژن تولید نمی کند بلکه اکسیژن مصرف می کند -_- البته خب مادرش نمی تواند جلبک بزاید ولی اگر می توانست خیلی خوب میشد.

و خب میدانید چه شد ؟ خوده این یالغوزه غارنشین و بقیه ی مردها و زن های فامیل پسورد را از من گرفتند و شروع کردند به استفاده از اینترنت مفتی :| یعنی انگار تمام چیزهایی را که میخواسدند نگه داشده بودند که توی خانه ی ما دانلود کنند ، سرعت اینترنت از دایل آپ خدابیامرز هم کمتر شده بود و خب آخرش هم حجم اینترنتمان ساعت 12:30 شب دوشنبه تمام شد :| خیلی آشغالند ، به نظره من زشد اسد که به آن زباله های زبان بسته می گویند آشغال بعد به این کفتارصفتان هم فقط می شود گفت آشغال -_- 

×××

پریروز مجبور شدم اتاقم را یک دستی بکشم چرا ؟ چون آن بچه های مفو و عنو اگر کصافط کاری کنند مادرانشان می آورندشان تو اتاق من و کصافط کاریشان را ماسمالی میکنند :| صد بار گفده ام من قرار است از مقامات بزرگ این کشور بشوم و درسد نیسد که بیایند اتاق من را به گند بکشند :|

در همان بحبوحه ی تمیز کردن اتاقم یک سری هم به اتاق گودزیلایمان زدم ، به طرز جالبی دو تا سوسک مرده پیدا کردم توی اتاقش ، نه اینکه یک نفر آن ها را کشته باشد ها ، نه! انگار که خودشان به مرگ طبیعی مرده باشند ، بعدش به داداشم گفدم که ببین اتمسفر اتاقت چه قدر گ+هی شده که حتی سوسک ها هم تویش میمیرند و اینکه دانشمندان باید بیایند روی تو گودزیلای جلبک مغز آزمایش کنند و اسمت را بگذارند جان سخت 4 ! همیشه برایم سوال است که چجوری توی اتاقش دوام می آورد و حتی شب ها آنجا میخوابد 0_0 

×××

این بچه های مفو و عنو هم عن همه چیز را درآورده اند -_- مثلا سر سفره هر کوفتی و گوشتی که دلشان خواسد و به چشمشان گوگولی می آمد برداشدند ، انگولکش کردند و نصفه نیمه گذاشدند توی بشقابشان :|  مادره مسئولیت پذیر مادری اسد که می نشیند جفت بچه اش و قاشق را تا ته در حلقوم بچه فرو میبرد که بچه غذایش را کامل بخورد و یا اینکه کلا بچه را با برنج و ماست ماسمالی میکنند و توی این گرانی گوشت به ما خسارت نمی زنند ولی فک و فامیل های ما هیچکدام مادران مسئولیت پذیری نیسدند و افتضاح قضیه را درآورده اند :| تا یک هفته هم مجبوریم از غذای پریشب تناول کنیم .

×××

دیروز یک حال بدی هم داشدم که میدانم درسد نیسد توضیح دهم ، یعنی توی وبلاگ نباید بیایم از غم و غصه و اشک این چیزها حرف بزنم چون ملت همه شان افسرده اند و حوصله ی ننه من غریبم بازی های بقیه را ندارند ، و اینکه کلا چیزه درسدی نیست آدم بیاید از ناراحتی هایش و مشکلاتش و گریه هایش بنویسد چون اولا کسی باور نمیکند دوما عده ای لوس بازی تلقی میکنند.

×××

کارنامه ام را هم گرفتم ، کمترین نمره شد فیزیک = 16 :|

با یکی از دوسدان شرط بسته بودم که اگر 15 شدم برایش بستنی بخرم هرچند تا که خواست ، خب حالا که 15 نشدم و شدم 16 ، پس قضیه منتفی است .

میدانم که دبیر نسبتا محترم می توانست بیشتر مساعدت کند فقط چون گند همه چیز را سر کلاسش درآوردم مساعدت نکرد ، یعنی من گندش را درنیاوردما ، فقط هرمبحثی که درس میداد میگفتم خب به چه دردی میخورد ؟ خب حالا که چه ؟ خب حالا ما این ها را بخوانیم و بدانیم کدام گرسنه ای را سیر خواهیم کرد ؟ کدام جنگی را جلوگیری خواهیم کرد ؟ کدام مریضی را درمان خواهیم کرد ؟ و بعدش میگفت فلانی وقتی حالیت نمی شود الکی بهانه نیاور :|

من خیلی هم حالیم می شود فقط مساله اینست که دوسد ندارم مغزم را با چیزهایی که دوسد ندارم پر کنم ، مغزه من که الکی نیسد ، من خودم هم کم الکی نیسدم ، خیلی هم الکی نیسدم ، در حد متعادل الکی هسدم.

×××

آن زبان کذایی که به من گفته بود برو خودت را از طبقه ی دوم پرت کن با این امتحان دادنت هم شدم 19.5 ، بعدش دلم میخواست جدا خودم را از طبقه ی دوم پرت کنم پایین .

کامپیوتر به طرز جالبی گفت 18.5 شدی بعدش بهش گفتم من ؟؟ باو من نیم نمره غلط داشدم چطور ممکنه ؟

خودم هم تعجب کردم ، حالا باز تصحیح میکنم

و بدین ترتیب شدم 19.5 ^_^

×××

پویا توی وبلاگش نوشته " خیلی حال میدهد آدم دری وری بنویسد " ، این جمله اش را دادم حکاکی کنند روی فروهر ، بندازم گردنم :|

یک حالی می دهد اساسی ، یعنی از قدم زدن با نیمه ی گوم شده ی در به درم توی خیابان شانزلیزه ی پاریس زیر باران در حالیکه کیت کت میخوریم هم بیشدر حال می دهد .




D:
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

دیشب بحث بسیار مهمی در رابطه با اینکه بنده شوزده سال از زندگی پربرکتم میگذرد وشوزده سال اسدکه سایه مرغ همای حیات من برسر اهالی منزل گسترده شده اسد  اما هنوز نمی توانم گوشت گوسفند بی استخوان کیلویی 30 هزار تومان را به صورت قیمه و کبابی در آورم و در این راستا به مادرم کمک کنم شکل گرفته بود.

والدین گرامی به من گفدند که دخدران شوزده ساله و بالاتر باید بلد باشند غذا بسازند و خانه داری کنند چرا که قدیم ها و حتی همین الان هم دخدران در سن شوزده سال و بالاتر مزدوج می شوند و می روند سره خانه زندگی شان و تازه عمه هایم هم در سنین شوزده و هیوده بچه دار شده اند و بچه به کمر غذا می پختند و میشسدند و می سابیدند و کنیزی هم سرانشان را می کردند ، ولی من تا جاییکه یاد دارم عمه هایم از این غلط ها نکرده و نمی کنند و کلا غذایشان را از فست فوتی ها میگیرند و ماهی یک بار کلفت می گیرند که خانه شان را تمیز کنند وخودشان نشسده اند سریال ترکیه ای میبینند، و در حقیقت شوهر عمه هایم هسدند که کنیزی آن ها را میکنند :/

به نظر من خیلی کار زشدی اسد که خانواده ام در این مورد به من دروغ می گویند در حالیکه من راستش را میدانم ، بالاخره من قرار است مادر فردای این جامعه بشوم و برای خودم  و ایران کسی بشوم و از مقامات ملی امنیتی سیاسی اقتصادی کشور بشوم و تن عمه هایم را در گور بلرزانم  :/ + زشد تر این اسد که عمه های آنتیکم بشوند الگوی من، صد بار گفده ام من الگوهایم را در زندگی انتخاب کرده ام و اصلا من شوزده سالم اسد و نیازی به این بچه بازی ها ندارم

میخواسدم بگویم که همین الان هم دخدران شوزده ساله بچه دار می شوند و اصلا ربطی به قدیم ندارد و دخدران شوزده ساله همیشه در صحنه حاضر هسدند و به بقای بشریت کومک می کنند.فقط من حوصله ی این کارها را ندارم + من کارهای مهم تری برای انجام دادن دارم.

بعدش هم اینکه من نمیتوانم گوشد را کبابی و قیمه کنم بر میگردد به اینکه هیچ وقت یاد نگرفده ام گوشد را کبابی و قیمه قیمه کنم و هیچ وقت هم یاد نمیگیرم، چرا؟ چون از آن مواردیست که ذهنم در برابر یادگیریش مقاومت میکند، چرا ؟ چون میداند که هیچوقت هیچ جای زندگی به دردش نخواهد خورد.

مثلا اینکه من بعضی مباحث فیزیک را یاد نمیگیرم برمیگردد به اینکه میدانم هیچوقت در زندگی میزان نیروی گرانش بین من و زمین در فاصله 120 کیلومتری از قله دماوند به کارم نمی آید چون اصلا من در 120 کیلومتری دماوند میروم چه غلطی بکنم ؟ من همین الانش روی زمین هیچ غلطی نمیکنم دیگر چه برسد به 120 کیلومتری دماوند که مگس که هیچ ، خر هم پر نمی زند.

و اصلا برفرض هم که یک روز تبعید شوم به مناطق 120 کیلومتری دماوند بعدش حساب کردن نیروی گرانش را میخواهم بزارم کجای دلم ؟ من اصلا توهین به فیزیکی ها نمیکنم ولی خب هرکس به دردش میخورد می رود میخواند توی مغزش فرو میکند و به ما ربطی ندارد.

داشدم میگفدم که گوشت خورد کردن در زندگی به کارم نمی آید، چرا ؟ چون به نظرم درآن نسل و آینده ای که قرار اسد من زندگی کنم گوشدی وجود نخواهد داشد و همه ی گوشد های دنیا تمام میشوند و همه گوسفند های نر وماده ی دنیا –و حتی توله گوسفند ها – هم از بین می روند چرا که گوسفند یک انرژی تجدید ناپذیر اسد، چون ما نمی توانیم گوسفند ها را مجبور کنیم که توله گوسفند بسازند  ولی انسان ها را می توانیم مجبور کنیم که توله انسان بسازند و این مطلقا ربطی به موضوع بحث ندارد و حکما پانوشت است.

بعدش هم من می خواهم وجیترین شوم و هی صب تا شب هویج و کلم و کاهو و سیب زمینی سرخ کرده و کلم بروکلی و ماکارونی با سویا بخورم و حتی اگر نخواهم وجیترین شوم می روم هایپر استار اصفهان گوشت تیکه تیکه شده ی بسته بندی می خرم و می ریزم در خیک خودم و نیمه ی گور به گوری.

 هایپر استارجای خوبی است از شیر گراز تا تخم مرغ نهنگ تویش پیدا می شود والان من تبلیغش را کردم که مثلا از سرتاسر ایران بکوبید بروید هایپر بعدش از مالک هایپر پورسانت بگیرم -_-

شاید هم از عمه هایم الگو برداری کردم و فست فوتی شدم که این احتمالش خیلی کم اسد ولی اگر فست فوتی هم بشوم باز با عمه هایم فرق دارم چون عمه هایم زمانی خانوادگی فست فوتی شدند که همه ی زنان غذا می پختند ولی من زمانی فست فوتی میشوم که همه ی ملت فست فوتی شده اند .

البته هرازگاهی برای نیمه ی گور به گوری نیمرویی املتی سیب زمینی سرخ کرده ای چیزی میپزم چون بالاخره باید دستپخت همسرجانش را بخورد و برود زیره دندانش که شلوارش دوسه تا نشود و بعد مجبور نشود مهریه ی 1377 سکه ای من را بپردازد و تازه اگر شلوارش دو سه تا شود مجبور می شود نفقه ی آن دو سه تا شلوار دیگرش را هم بدهد و اینطوری کلا بدبخت می شود.

 با این اوصاف اصلا دلیلی به یادگیری برخی چیزها نمیبینم ،ولی یک چیزهایی مثلا نیمرو و سیب زمینی سرخ کرده واجب اسد چون آدم یک وقت هایی مجبور می شود یک چیزی بپزد و بریزد توی خیکش ولی فکر کنم آن موقع هم بتواند با ماست و خیار یا نون پنیر و دلستر یا پفک و ماست موسیر سر کند.

 یک سری استثناء هسد که باید حدمن یاد گرفد مثلا ماکارونی و قورمه سبزی را ، اولی برای دل خودمان دومی برای دل در به در نیمه ی گور به گوری -_- چون معمولا نیمه های گور به گوری مذکر قرمه سبزی دوسد دارند و باید با قرمه سبزی دلشان را بدست آورد و آن ها را پایبند به زندگی نمود .

×××

دیگر حوصله ی صحبت کردن ندارم ، تا همین جا را علامت بزنید برای جلسه ی بعد. 

پ.ن.1 : آن نیمه ی گوم شده ی تیتر را با لهجه ی افغانی بخوانید .



 

 


D:
۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۲ نظر